بال و پر ریخته مرغم به قفس
تا گشایم پر و بال
پر پروازم نیست
تا بگویم که در این تنگ قفس
چه به مرغان چمن می گذرد
رخصت آوازم نیست.......................

بنام عشق ...
بنام عشاق دلسوخته ...
بنام آنانکه با عشق پای به جهان گشودند و با عشق زندگی کردند و با عشق از دنیای فانی گذشتند و به دیار باقی شتافتند و به ابدیت رهسپار شدند ...
بنام شیرین ها ...
بنام فرهادها ...
بنام لیلی ها ...
بنام مجنون ها ...
و بنام تمام عاشقانی که در آتش عشق سوختند
و دم بر نیاوردند و سکوت کردند !!!


تو رو باید که پرستید تو رو باید بوسید
تو رو باید که شناخت
به تو باید دل باخت
 راز عشق و تنها از تو باید آموخت
 بی تو باید هر دم از تب عشقت سوخت
تو چه حسی هستی که به من پیوستی هر نفس بی تردید تو رو باید پرسید
در تو باید گم شد
 بی هراس و بی باک
 از تو باید تابید بر تن کهنه خاک
با تو میشه خندید به طلسم تقدیر...






مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی ...
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
؟؟


بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام ،
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار !
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ


الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم





شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مینالد غم نیامیخته با رنگ غروب
می ترواد زلبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب.....


دنبال کدوم دیاری آخه با این اسب چوبی...
با توام ای که توفکرت...........
رهسپار فتح قلب ماه پیشونی طلسمی
توی دستای نجیبت عکس ماه پیشونی داری...
ماه پیشونی تو قصه فکر بیداری تو خوابه....
خورشید هفت آسمون نیست عکس خورشید توی آبه
از خواب قصه بلند شو اسب چوبیتو رها کن
ماه پیشونی مال قصه هست مرد من منو صدا کن...........





تا یه روز تو اومدی بی خستگی
با یه خورجین قدیمی قشنگ.....
با تو یه تبر بود با اهرم سنگ.....
من به فکر خستگی پر پرنده هام تو بزن تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام آخرین ضربه رو محکم تر بزن