همیشه خاطره های دوران کودکیم واسم یه جورایی غریبه !
نمیدونم چی بودم و چی شدم همیشه یه حسی دارم که منو داره اذیت می کنه
یه جورایی گوشه گیر شدم دوست دارم یکی بگه دوست دارم اما همیشه .........
خاطره هامم یکی یکی دارن منو فراموش می کنن دیگه اینگار کسی تو این دنیا حس وحالی واسش نمونده که عاشق بشه! عاشقی هم بد دردیه !
یه روز از یه عاشق می پرسن چرا عاشقی ؟
میگه واسه اینکه کار دیگه ای بلد نیستم !
اینم شده حکایت ما !
حکایتی که آخر و عاقبتش مشخص نیست همون بهتر که نباشه !!!!
نظر شما چیه ؟!؟!
هی فلانی
شاید عشق همین باشد...
سلام . پایدار باشید و هر گز دلتان مثل ما نگیرد !!! راستی درد ما هم عشقه و گیر خونواده ها!!
من امشب میرم تهران پس فردا میام پیشت عزیزم یه عاشقی نشونت میدم که حتی حوس عشق و عاشقی به سرت نزنه چیه زدی تو کار عاشقی مشتری جمع کنی
قضیه تصادف و کروکیو پلیس اینا رو میگم ها تو این یه مدلو نیستی داداش بکش بیرون بزن تو کار همون بوت و آنتی بوت
فعلا بای جیگر اگه عاشق بودب میشدی من ببین کجات شبیهه منه
بعد از این حرفای قشنگ سر هم کن در ضمن ببینم این نظرو پاک کردی .......