در خاطرات انسان چیزهایی همیشه ماندگار خواهند شد که در سیما ی جوان دختران و پسرانی که همچون پرنده های جسور برسرچهار راه ها کتاب وعشق و لبخند و اندیشه عرضه میکردی و من هر بار بیاد فارنهایت 451 افتادم
امروز باز ترا کتک زدند و کتابهایت را دزدیدند نه در چارراه های تهران که در چارراه های دنیا در جایی که شیطان پرست ها آزادند جایی که دزدان آسوده می زینند و آدمکشان با پوزخندی به فرشته عدالت دست در گردن قاضی و دادستان خرامان می گذرند اما نام تو هنوز کلمه ممنوعی است و کتابهایت کلماتی ممنوع اند زیرا که عدالت کلمه ممنوعی است زیرا که عشق کلمه ممنوعی است زیرا که اشک های تو برا ی کودکان سیگار فروش ممنوع است زیرا که آرزوهای توبرای شادی انسانها ممنوع است کتابهای ترا می دزدند و نا ن شب کودکان دستفروش را کتابهای ترا میدزدند و عصمت دختر بچه های آواره را کتابهای ترامی دزدندو غرور خلقی اسیر را کتابهای ترا می دزدند و آزادی ملتی را کتابهای تو اما همان کودکان دستفروش اند همان دخترکان آواره و کارگرانی که مزد کارشان را دزدیده اند |