در انتظارآنی که پیشم بیایی
در انتظارانم که عشقم بمانی
تنها سکوت، در پس سوالهای پی درپی ام می آید
تنها اشک بعد از نامه های هجرانت می بارد
در خشش نگاهت همیشه ماندنی ست
عطش رسیدن به تو مرا از روزگار رها کرده
تو آنی که لحظه ای صدای نفست به اندازه ی تمام عمر می ارزد
تو آنی که دیدن چشمانت برایم تسکین دهنده است
ای ترنم بهاری گریه کن بگو
از لحظه ی هجران از سرنوشت از طبیعت دل مرده ی روزگار
از آن بگو که غریبانه ترک شد
از آن بگو که مظلومانه محو گردید
آوازی سر دادی از سر غرور که باز هم تو را خواهم دید ...
این گفته ات نیز چون تیری بر قلبم فرو نشست ...
چرا دلم بازیچه هوس های تو شد ..
هنوز هم به یاد روز اول دیدارمان می افتم ...
روز اولی که رقم زدن پایانش با من نبود ...........!!!!
سلام سهیل جان ...
زیبا بود
چرا رقمزدن پایانش با شما نبود؟هر لحظهای که شیرین بود،قهرمانش هستیم و چه ماهرانه خلقش کردیم و هر زمانی که ... قسمت است و تقدیر و ... .
ما با اراده و میل خود کاری را شروع میکنیم،دنبال میکنیم و به پایان میرسانیم؛البته مجموعهای نیز موثر در رویدادها هستند ولی یادمان باشد "خود"-انسان بالغ و عاقل و مختار- نیز نقشی مهم داریم؛به دنبالش برو و پایانی دلخواه برای خود بیافرین.
نمی دانم چه کسی؟ شکسپیر یا کسی دیگر؟ گفته که زندگی یک تئاتر - تماشاخانه است. که شاید برابر با شعر خودمان باشد که: ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز. تئاتر یا تماشاخانه؟ این در حالی است که تئاتر و تماشاخانه را از روی زندگی ساخته اند. هرچه هست، من از این شعر خوشم می آد که می گه: افسانه چو می شوی تو، ای بخرد* افسانه ی نیک شو، نه افسانه ی بد. و من باور ندارم که نقشی که باید من یا شما بازی کنیم، از پیش و از سوی کس دیگری نوشته یا تعیین شده. هرکاری که بکنیم، گونه ای ایفای نقش است. و چه بهتر که این نقش را به گونه ای بازی کنیم که آزارمان به کسی نرسد. اگرچه دیگران آزارمان می دهند. شاد باش و شادی آفرین.
سلام مثل همیشه غمگین ولی قشنگ