من یه موجود زمینی هستم نمی دونم چرا اومدم ...اساسا با بودن و نبودن مشکل دارم !؟ به هر حال یه روزی یعنی ۱۴ اسفند ۵۹ اومدیم و رفتنمونم با خداست ..
خیلی دوست دارم یه روزی پرواز کنم اما خدا پرشو بهم نمی ده !!
خیلی دوست دارم بتونم عشق و دیوونگی رو از هم جدا کنم اما نمی تونم ؟
دوست دارم ذات آدما رو ببینم اما خدا نخواست که من اینجوری بشم ...
به هر حال هر چی خدا بخواد همون می شه و نه نمیشه تو کارش آورد ....
ادامه...
جماعتی عشق را آبی می دانند
همرنگ دریا و آسمان
و عده ای سبز
که رنگ زندگیست و رنگ بهار
و مردمی که اسب رویاهایشان سپید است
عشق را همرنگ برفهای بکر کوهستان می دانند
و آنان که آس دلشان با دو پیک بلند شده است
همرنگ شرابها و پرده های مخملین ، سرخ فامش می خوانند
شاعر اما معتقد است
عشق سیاه است
چرا که بارها آن را در عمق چشم های
معشوقه اش دیده است
به کدامین گناه مرا
به انتظار
محکوم می کنی
قاضی سرنوشت من ،
نمی شود با طناب دار فراموشی ات
مرا بمیرانی؟
من رعشه های مرگ را
به تازیانه های انتظار
ترجیح می دهم .
دیوانگی حس قریبیست اول میترسی ولی بعد میبینی یک دنیا آدم مثل خودتند خوشحالی dar zemn dyvoonehha yeh kam sadeh tar benevisid